بار اوّل که پیرمرد را دیدم در کنگرۀ نویسندگانی بود که خانۀ فرهنگ شوروی در تهران عَلمَ کرده بود؛ تیر ماه 1325 زبر و زرنگ میآمد و میرفت . دیگر شعرا کاری به کار او نداشتند. من هم که شاعر نبودم، و علاوه بر آن، جوانکی بودم و توی جماعت، برُ خورده بودم. شبی که نوبت شعر خواندن او بود، یادم است برق خاموش شد و روی میز خطابه شمعی نهادند و او «آی آدم ها»یش را خواند.
تا اواخر سال ۲۶ یکی دو بار به خانه اش رفتم. خانه اش کوچۀ پاریس بود. شاعر از یوش گریخته و در کوچۀ پاریس! عالیه خانم رو نشان نمیداد و پسرشان که کودکی بود، دنبال گربه میدوید و سر و صدا میکرد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
بُر خوردن |
در میان قرار گرفتن |
خطابه |
سخنرانی، خطبه خواندن، وعظ کردن |
آی آدم ها |
نام یکی از شعرهای معروف نیما یوشیج |
کنگره |
واژه ای فرانسوی به معنای مجمعی از دانشمندان و یا سیاستمداران که دربارۀ مسائل علمی یا سیاسی بحث کنند، همایش |
قلمرو ادبی:
عَلَم کردن ß کنایه از بر پا کردن
بُر خوردن ß کنایه از به طور اتّفاقی در میان جمعی قرار گرفتن
رو نشان ندادن ß کنایه از صمیمی نشدن و در جمع حضور نیافتن
دیگر او را ندیدم تا به خانۀ شمیران رفتند؛ شاید در حدود سال ۲۹ و ۳۰. یکی دو بار با زنم به سراغشان رفتیم. همان نزدیکی های خانۀ آنها تکّه زمینی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم و خیال داشتیم لانهای بسازیم. راستش اگر او در آن نزدیکی نبود، آن لانه ساخته نمیشد و ما خانۀ فعلی را نداشتیم. این رفت و آمد بود و بود تا خانۀ ما ساخته شد و معاشرت همسایگانه پیش آمد. محل هنوز بیابان بود و خانه ها درست از سینۀ خاک درآمده بودند و در چنان بیغوله ای آشنایی غنیمتی بود؛ آن هم با نیما. از آن به بعد که همسایۀ او شده بودیم، پیرمرد را زیاد میدیدم؛ گاهی هر روز؛ در خانه هامان یا در راه. او کیفی بزرگ به دست داشت و به خرید می رفت و بر می گشت. سلام علیکی می کردیم و احوال می پرسیدیم و من هیچ فکر نمی کردم که به زودی خواهد رسید روزی که او نباشد.
گاهی هم سراغ همدیگر می رفتیم؛ تنها یا با اهل و عیال. گاهی درد دلی، گاهی مشورتی از خودش یا از زنش یا دربارۀ پسرشان که سالی یک بار مدرسه عوض می کرد و هر چه می گفتیم بحران بلوغ است و سخت نگیرید، فایده نداشت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
وقفی |
منسوب به وقف |
لانه |
خانۀ کوچک |
عیال |
زن و فرزندان، زن |
||
بُحران |
آشفتگی، وضع غیر عادی |
||
بیغوله |
کنج، گوشه ای دور از مردم |
||
معاشرت |
ارتباط، دوستی، رفت و آمد داشتن با کسی |
||
وقف |
زمین یا دارایی و ملکی که برای مقصود معیّنی در راه خدا اختصاص دهند |
قلمرو ادبی:
اهل و عیال و پسر ß تناسب
سینۀ خاک ß اضافۀ استعاری و تشخیص
لانه ß استعاره از خانه
لانه و خانه ß جناس ناهمسان
زندگی مرفّهی نداشتند پیرمرد شندرغازی از وزارت فرهنگ میگرفت که صرف و خرج خانه اش میشد. رسیدگی به کار منزل اصلاً به عهدۀ عالیه خانم بود که برای بانک ملی کار میکرد و حقوقی میگرفت و بعد که عالیه خانم بازنشسته شد، کار خراب تر شد. پیرمرد در چنین وضعی گرفتار بود. به خصوص این ده سالۀ اخیر، و آنچه این وضع را باز هم بدتر میکرد، رفت و آمد شاعران جوان بود.
عالیه خانم میدید که پیرمرد چه پناهگاهی شده است، برای خیل جوانان، امّا تحمّل آن همه رفت و آمد را نداشت؛ به خصوص در چنان معیشت تنگی. خودش هم از این همه رفت و آمد به تنگ آمده بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
مرفّه |
راحت و آسوده |
خیل |
گروه، دسته |
شِندِرغاز |
پولی اندک و ناچیز؛ به صورت چندرغاز نیز به کار می رود |
قلمرو ادبی:
به تنگ آمدن ß کنایه از خسته شدن
پیرمرد مانند پناهگاه ß تشبیه
مفهوم:
سختی زندگی
تنگی معیشت
مشکلات مالی
هر سال تابستان به یوش میرفتند. خانه را اجاره می دادند یا به کسی می سپردند و از قند و چای گرفته تا تره بار و بنشن و دوا درمان، همه را فراهم می کردند و راه می افتادند؛ درست همچون سفری به قندهار، هم ییلاقی بود هم صرفه جویی می کردند.
قلمرو فکری:
گفت: نمی توانم باور کنم که صدای آواز پرنده ای، این چنین تو را از خود بی خود کند!
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
تره بار |
میوه های تازه، مقابل خشکبار |
بُنشَن |
خوار و بار از قبیل نخود و لوبیا و عدس |
ییلاق |
محلّ سکونت تابستانی |
قلمرو ادبی:
سفری به قندهار ß کنایه از سفر دور و طولانی
تره بار و بنشن و چای و دوا ß مراعات نظیر (تناسب)
امّا من می دیدم که خود پیرمرد در این سفرهای هر ساله به جست و جوی تسلّایی می رفت؛ برای غم غربتی که در شهر به آن دچار می شد. نمی دانم خودش می دانست یا نه که اگر به شهر نیامده بود، نیما نشده بود.
مسلما اگر درها را به رویش نبسته بودند، شاید وضع جور دیگری بود. این آخری ها فریاد را فقط در شعرش می شد جُست. نگاهش آرام و حرکاتش و زندگانی اش بی تلاطم بود و خیالش تخت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
تسلّا |
آرامش یافتن |
غربت |
تنهایی، دوری از وطن |
نیما نشده بود |
در شاعری به شهرت نمی رسید |
||
تلاطم |
آشوب، به هم خوردن |
قلمرو ادبی:
در بستن ß کنایه از محدود کردن
تخت بودن خیال ß کنایه از راحتیِ خیال
فریاد ß مجاز از اعتراض
مفهوم:
غم غربت
بی کسی و تنهایی
بیان فکر، اعتراض و فریادِ خود در شعر
به همین طریق بود پیرمرد، دور از هر ادایی به سادگی در میان ما زیست و به ساده دلی روستایی خویش از هر چیز تعجّب کرد و هر چه بر او تنگ گرفتند، کمربند خود را تنگ تر بست تا دست آخر با حقارت زندگیهامان اخُت شد. همچون مروارید در دل صدف کج و کول های سال ها بسته ماند. در چشم او که خود چشم زمانۀ ما بود، آرامشی بود که گمان می بردی شاید هم به حق از سر تسلیم است؛ امّا در واقع طمأنینهای بود که در چشم بی نور یک مجسّمۀ دورۀ فراعنه هست.
در این همه سال که با او بودیم، هیچ نشد که از تن خود بنالد. هیچ بیمار نشد؛ نه سردردی نه پادردی و نه هیچ ناراحتی دیگر. فقط یک بار، دو سه سال قبل از مرگش شنیدم که از تن خود نالیده؛ مثل اینکه پیش از سفر تابستانۀ یوش بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
حقارت |
خواری، پستی |
اُخت شد |
خو گرفت، عادت کرد |
طُمأنینه |
آرامش و قرار |
||
فراعنه |
جمع فرعون، پادشاهان قدیم مصر |
قلمرو ادبی:
کمربند خود را تنگ تر بست ß کنایه از مقاومت بیشتری کرد
اُخت شد ß کنایه از خو گرفت و عادت کرد
نیما مانند مروارید ß تشبیه
آرامش در چشم نیما مانند طمأنینه در چشم یک مجسّمه ß تشبیه
صدف کج و کوله ß استعاره از جامعۀ نابسامان
چشم زمانه و دل صدف ß اضافۀ استعاری و تشخیص
چشم و تن ß آرایۀ تکرار
در چشم او ß چشم، مجاز از نظر و اندیشه
چشم زمانۀ ما بود ß ایهام:
مفهوم:
تحمّل سختی ها و مشکلات
سازگاری و مدارا با محیط و افراد
شبی که آن اتفّاق افتاد، ما به صدای در از خواب پریدیم؛ اوّل گمان کردم میراب است. خواب که از چشمم پرید و از گوشم، تازه فهمیدم که در زدن میراب نیست و شَستم خبردار شد. گفتم: «سیمین! به نظرم حال پیرمرد خوش نیست.» کُلفتشان بود، وحشت زده مینمود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
میراب |
مسئول تقسیم آب جاری در خانه ها و مزارع و بارها |
کُلفَت |
خدمتکار، کنیز |
قلمرو ادبی:
شستم خبردار شد ß کنایه از اینکه پی بردم و فهمیدم
خواب از چشم و گوشم پرید ß کنایه از بیدار شدن
مدّتی بود که پیرمرد افتاده بود. برای اوّل بار در عمرش، جز در عالم شاعری، یک کار غیر عادی کرد؛ یعنی زمستان به یوش رفت و همین یکی کارش را ساخت. از یوش تا کناره جادّۀ چالوس روی قاطر آورده بودندش.
امّا نه لاغر شده بود، نه رنگش برگشته بود؛ فقط پاهایش باد کرده بود و از زنی سخن می گفت که وقتی یوش بوده اند، برای خدمت او می آمده، می نشسته و مثل جغد او را می پاییده؛ آن قدر که پیرمرد رویش را به دیوار می کرده و خودش را به خواب می زده و من حالا از خودم می پرسم که نکند آن زن فهمیده بود؟
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
قاطر |
استر |
«ــَـش» در «آورده بودندش» ß نقش مفعول دارد (او را آورده بودند)
قلمرو ادبی:
افتاده بود ß کنایه از مریض بود
کارش را ساخت ß کنایه از نابود و ناتوان کردن
زن مانند جغد ß تشبیه
هر چه بود آخرین مطلب جالبی بود که از او شنیدم. هر روز سری می زدیم؛ آرام بود و چیزی نمی خواست و در نگاهش همان تسلیم بود، و حالا ... .
چیزی به دوشم انداختم و دویدم. هرگز گمان نمی کردم که کار از کار گذشته باشد. گفتم لابد دکتری باید خبر کرد یا دوایی باید خواست. عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله می کرد: «نیمام از دست رفت!».
آن سر بزرگ داغ داغ بود؛ امّا چشم ها را بسته بودند؛ کورهای تازه خاموش شده. باز هم باورم نمی شد. عالیه خانم بهتر از من می دانست که کار از کار گذشته است؛ ولی بی تابی می کرد و هی می پرسید: «فلانی! یعنی نیمام از دست رفت؟».
و مگر میشد بگویی آری؟ عالیه خانم را با سیمین فرستادم که از خانۀ ما به دکتر تلفن کنند. پسر را پیش از رسیدن من فرستاده بودند سراغ شوهر خواهرش. من و کُلفتِ خانه کمک کردیم و تن او را، از زیر کرسی درآوردیم و رو به قبله خواباندیم.
گفتم«برو سماور را آتش کن؛ حالا قوم و خویش ها می آیند» سماور نفتی که روشن شد، گفتم رفت قرآن آورد. لای قرآن را باز کردم؛ آمد: «و الصافّات صفّا»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
تسلیم |
فرمان برداری، پذیرش شکست |
و الصّافّاتِ صفّاً |
سوگند به فرشتگان صف در صف (آیه 1 سوره مبارکه صف) |
قلمرو ادبی:
آن سرِ بزرگ ß مجاز از وجود نیما
کوره ß استعاره از سرِ نیما
کار از کار گذشتن ß کنایه از دیر شدن و ناامیدی
از دست رفتن ß کنایه از مردن
آتش کردن ß کنایه از روشن کردن
لای قرآن باز کردن ß کنایه از استخاره گرفتن
و الصّافّاتِ صفاً ß تضمین آیۀ قرآن